داستان بازی The Last of Us از یک روایت بسیار ساده بهره میبرد ولی همین روایت ساده توانتسه گیمرها را مجبور به احساس کردن بکند و در اعماق وجود آنها رخنه کند. با تیلنو همراه باشید تا متوجه شوید که یک داستان بسیار سرراست چگونه میتواند تا این حد تاثیر گذار باشد.
در دورهای که اکثر شرکتها تنها به دنبال ادامه دادن مجموعههای شناخته شدهی خود بودند، سونی و استودیو ناتی داگ (Naughty Dog) دست به یک ریسک بزرگ زدند. آنها شروع به ساخت یک بازی جدید با دنیایی بدیع زدند که دنیای بازیهای ویدیویی تا به حال به خود ندیده بود. پروژهای که موفقیت آن به طور کامل حتمی نبود و ممکن بود که این بازی به یک شکست تمام عیار تبدیل شود و نام درخشان ناتی داگ را لکه دار کند. ناتی داگ میتوانست تنها به ساخت مجموعهی آنچارتد (Uncharted) ادامه دهد و فروش تضمین شدهای را تجربه کند، اما تیم ناتی داگ تصمیم گرفت از روند کار روزمره خود کنار بکشد و یک اثر انقلابی درست کند. انقلابی به نام The Last of Us.
اما چرا از اسم لست آو آس به عنوان یک انقلاب یاد شد؟ این بازی یک اثر خاص بود. ساخت یک بازی جدید دو سر دارد، یا این که ادامهی یکی از اسمهای شناخته شدهی صنعت است و یا با الهام بخشی از سایر آثار و ابداع مکانیکهای جدید توسعه پیدا میکند. این حرف به این معنی نیست که بازی The Last of Us منبع الهامی نداشته باشد. بر هیچ کس پوشیده نیست که بخش عظیمی از گیم پلی بازی شبیه سری آنچارتد است و آن حالت Survival اثر هم با الهام گیری از بازیهای ترسناک کلاسیک مانند Resident Evil و Silent Hill درست شده است؛ ولی نکته این جا است که لست آو آس این سطوح را به کمال رسانده و یک سطح جدید از جهان بینی ویدیو گیمی را معرفی کرده است. ناتی داگ کاری را کرد که هیچ کس تا آن زمان قادر به انجام آن نشده بود. تداعی یک رابطه احساسی، ولی نه به عنوان یک رابطهی عاشقانهی کلیشهای، بلکه یک رابطهی احساسی میان یک دختر و یک مرد افسرده که کم کم در حال فراموش کردن اخلاقیات است.
این رابطه یک حماسهی متمایز است. همهی افرادی که به دنبال سرگرمیهای مختلف در زمینههای گوناگون هستند، چه کسانی که عاشق سینما هستند، چه کسانی که به دنبال کتابها و رسانههای نوشتاری هستند و چه جمع گیمرها که بازیهای ویدیویی را میپرستند؛ همگی رابطههای عاشقانه بین یک مرد و یک زن را دیدهاند. از نسخههای داخلی مانند شیرین و فرهاد گرفته تا معادلهای غربی مانند رومئو و ژولیت. از جک و رز در فیلم تایتانیک گرفته تا رابطهی همین سوپر ماریو و پرنسس پیچ. اگر در گوشهی ذهنتان بنشینید و کمی تفکر کنید صدها و شاید هزاران مصداق و نمونه به افکارتان خطور کند. اما رابطهي الی (Ellie) و جوئل (Joel) کمی متفاوت است.
(از این جای متن به بعد داستان بازی 1 The Last of Us اسپویل میشود، ولی اشارهای به وقایع نسخهی دوم وجود ندارد)
بازی The Last of Us به شدت تاریک است
تیم روایتگر ناتی داگ از همان لحظات ابتدایی بازی نشان میدهد که به هیچ وجه قصد شوخی با مخاطب خود را ندارد. به احتمال زیاد اگر بازی های مجموعهی آنچارتد را تجربه کرده باشید، متوجه میشوید که نیتن دریک (Nathan Drake) و همراهانش به شدت شوخ طبع هستند و حتی در دردناکترین و سختترین لحظات هم با یکدیگر و یا حتی با خودشان شوخی میکنند و به اصطلاح نیمهی پر لیوان دنیا و کائنات را مشاهده میکنند. اما دنیای The Last of Us با هیچ کس و هیچ رویدادی شوخی نمیکند. البته که الی در جاهایی از طول بازی چند کتاب لطفه پیدا میکند و به مطالعهی آنها میپردازد تا برای لحظاتی هم که شده از دنیای غمگین بازی بیرون بیاید ولی همین شوخیها هم فقط برای تکامل شخصیت الی هستند تا سازندگان بعد از اتمام بازی اول هم جای پرداختن به شخیت پیچیدهی الی را داشته باشند و علاوه بر این موضوع، دنیای تاریک بازی را تاریکتر هم کند. شاید بپرسید که چرا یک لطیفه میتواند باعث تاریکتر شدن یک داستان شود؟ باید بدانید که این شوخیها همان کمدیهای تلخی هستند که اگر به عمق آنها فکر کنید متوجه هر چه دردناکتر بودن آنها میشوید. برای مثال در بستهی الحاقی Left Behind شخصیت رایلی (Riley) یکی از همین دفترچهها را به الی هدیه میدهد که یک به اصطلاح لطیفه در آن نوشته شده است.
الی یک جوک را از دفتر لطیفه میخواند:
من یک جوک در مورد فراموشی شنیده بودم، ولی آن جوک را فراموش کردهام.
شاید که از این جمله در روند بستهی الحاقی Left Behind به عنوان یک لطیفه یاد میشود، ولی اگر همین جمله را با یک لحن غمگین و به دور از شوخی بخوانید متوجه میشوید که نه تنها افکار آدم را به سمت یک عبارت بامزه سوق نمیدهد، بلکه بازگوی یک داستان غمیگن هم هست. بنابراین اگر بازی The last of Us در حال بازگو کردن یک جملهی بامزه است، باید بدانید که یک زخم و درد خاص پشت سر این موضوعات قرار داد. ولی این دردها همیشه هم در زیر متن مفاهیم بازی قرار نمیگیرد و کارگردان به طور مشخصی پلانهای دردناک بازی را جلوی دیدگان مخاطب میگذارد.
فرشتهای به نام سارا
این پلانها و ست پیسها (Set-Piece) به بی رحمی هر چه تمامتر به نمایش کشیده میشود. برای مثال در لحظات آغازین بازی شما شاهد دختر جوئل، یعنی سارا، هستید. این نقطه به طور دقیق جایی است که میتوان هنر و نبوغ ناتی داگ را درک کرد. آنها تنها در چند لحظه و با چند خط گفت و گوی ساده که میان جوئل و سارا رد و بدل میشود، شخصیت سارا و دوست داشتن او را به مخاطب به معنی واقعی کلمه «تحمیل» میکنند.
برای اولین باری که شما شخصیت سارا در بازی میبینید، در اسرع وقت متوجه میشوید که او به هیچ وجه شبیه پدرش نیست چرا که جوئل یک فرد نیمه درشت با موهایی مشکی است و سارا با موهایی بلوند خبر از شباهت او به ماردش که همان همسر جوئل است، میدهد. چند لحظهای میگذرد و شما متوجه میشوید که تولد جوئل است و سارا برای او یک ساعت خریده است. هنگامی که جوئل وارد خانه میشود و هدیه را از سارا دریافت میکند، برای شوخی کردن با او میگوید که «عقربهی ساعت از حرکت ایستاده است». سپس شما میتوانید که نگرانی را با تمام وجود در صورت سارا مشاهده کنید و هماهنگ با او نگران شوید. همان طور که میبینید، بازی تنها در چند لحظه توانسته شخصیت سارا به زیبایی هر چه تمامتر به تصویر بکشد و کاری کند که شما عاشق او شوید.
چند ساعتی میگذرد و خود را در حالتی میبایید که در حال کنترل شخصیت سارا هستید. صدای انفجاری از دوردست میآید؛ تلوزیون و خبرگذاریها هشدار از وضعیت اظطراری میدهند و سارا شروع به جست و جوی پدرش میکند. در همین حال که در جست و جوی پدرش است، ناگهان جوئل با شتاب از در وارد میشود در حالی که بسیار مشوش و پریشان است و بسیار سنگین نفس میکشد. یک موجود عجیب و غریب که از قضا همسایهی آنها هم هست از در وارد میشود و تلاش میکند که جوئل را به قتل برساند. سارا هیچ ایدهای ندارد که چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است و پدر خود را برای کشتن همسایهی سابقشان سرزنش میکند با این که شاهد سوء قصد او نسبت به پدرش بود. در این قسمت شاهد پردازش هر چه بهتر شخصیت سارا هستید و منتظرید که یک سفر و ماجراجویی بزرگ را با او دنبال کنید.
در همین اوضاع تامی، برادر جوئل، که چند ساعتی داشت دنبالش میگشت او را پیدا میکند و بدون هیچ مقدمهی خاصی آنها را سوار ماشین میکند و با هدف خروج از این وضعیت بحرانی راه میافتند. با پیشروی در راه، آنها یک خانواده را میبینند که از تامی و جوئل درخواست کمک میکنند و از آنها میخواهند که بگذارند سوار ماشین بشوند. تامی بدون توجه به آنها از کنارشان میگذرد و بازهم شاهد اعتراض ملتمسانهی سارا هستیم. مخاطب در این نقطه به معصومیت سارا پی میبرد و او را فردی حساب میکند که با وجود سن کمش، میخواهد به سایرین کمک کند. به عبارتی دیگر سارا نماد و نشانهی بخشش در دنیای بازی The Last of Us است. او به طور رسمی الههی بخشش و از خودگذشتگی و یا به عبارتی دقیقتر، نمایانگر معصومیت در دنیای بازی است.
آن ها وارد شهر میشوند و میبینند که دنیایی که میشناختند دیگر وجود خارجی ندارد. دیگر خبری از زندگی مرفه گونه و با ثبات وجود ندارد (هر چند که جوئل در ساعات پایانی بازی از شرایط مالی قبل از وجود فاجعه هم شکایت میکند). دیگر خبری از بسیاری از نزدیکان و آشنایان نیست و تاریکی مطلق در پیش رو است. در این لحظه است که درک میکنید در حال ورود به یک دنیای تاریک و بیرحم هستید. مردم به یک سری موجودات عجیب و غریب تبدیل شدهاند که دیگر مانند قبل نه قادر به تفکر هستند و نه قادر به صحبت کردن و به طور رسمی به یک حیوان صامت تبدیل شدهاند که حتی نام حیوان هم نمیشود بر روی آنها گذاشت چرا که اصلا معلوم نیست که جان دارند یا خیر. همگی در حال فرار هستند در حالی که نمیدانند به کجا، و تنها در حال دور شدن از فساد و نابودی هستند. در یک موقعیت که جوئل و خانوادهاش در حال فرار هستند به یک بن بست میرسند؛ به طور اتفاقی تامی یک راه فرار پیدا میکند و برای زنده ماندن تلاش میکند. جوئل و سارا هم به دنبال تامی، که هیچ شباهت ظاهری به جوئل ندارد، میدوند. در حالی که همین موجودات عجیب و غریب در حال خزیدن در اطراف آنها هستند.
در همین راه فرار تامی و جوئل مجبور به جدا شدن از همدیگر میشوتد ولی نوید این را به هم میدهند که به زودی همدیگر را پیدا میکنند. جوئل در حالی که سارا را در آغوش گرفته از یکی از همین موجودات فرار میکند تا به این که به یک نفر که شبیه نظامیها است میرسد. این فرد نظامی به موجودی که دنبال سارا و جوئل بود شلیک میکند و پدر و دختر از خوشحالی برای این که نجات پیدا کردهاند در پوست خود نمیگنجند. ولی در همین لحظه سرباز در میکروفون خود می گوید «این جا یک بچه وجود دارد، قربان»؛ ولی فردی که پشت دستگاه ارتباطی قرار دارد میگوید «به همه شلیک کن». دولت به همهی اورگانها دستور داده است که همهی مردم عادی را به قتل برسانند. سرباز چند تیر میزند و جوئل و سارا به سمت پایین لیز میخورند. در همین حال تامی از راه میرسد و به سمت سرباز شلیک میکند و او را از پای درمیآورد. اما چند تیری که سرباز شلیک کرده به چه سرنوشتی دچار شدهاند؟ جوئل و تامی کمی خود را جمع و جور میکنند و شرایط را بر آورد میکنند. این همان لحظهای است که به یکی از نمادهای صنعت تبدیل شده است. تیرهای سرباز به سارا برخود کرده است و تنها چند لحظه تا رسیدن مرگش فاصله وجود دارد. جوئل سارا را دوباره در آغوش میگیرد و شروع به سوگواری میکند و یک صحنهی به شدت دردناک را به وجود میآورد.
میبینید؟ الههی بخشش و معصومیت به شکل هر چه خشنتری در دستان پدرش جان داد. دقیقا هدفی که The Last of Us به دنبالش است :نشان دادن دنیای بیرحم انسانها. مرگ سارا نشان میدهد که خوبی در این دنیا همراه با او از میان میرود و هیچ راه فراری از این دنیای بیرحم وجود ندارد. جوئل دخترش را در حال جان دادن در دستانش میگیرد و به غیر از فریاد زدن کاری از دستش بر نمیآید. این نقطه از داستان جایی است که جوئل از یک فرد محترم، به یک انسان افسرده تبدیل میشود که دیگر هیچ شئ و یا کسی در دنیا برای او اهمیت و معنای خاصی ندارد.
رابطهی جوئل و الی تاثیر گرفته از مرگ سارا است
رابطهی جوئل و الی تاثیر گرفته از مرگ سارا است. درست است که سارا مدتی حدود نیم ساعت در بازی حضور داشت، ولی بر تمام ابعاد داستان سرایی اثر، تاثیر گذاشته است. به خاطر مرگ سارا بود که جوئل دیگر نمیخواست با یک دختر بچهی دیگر سر و کله بزند چرا که میتوانست یاد بودی بر فاجعهی سارا باشد. حتی در طول بازی تامی عکسی از سارا و پدرش را پیدا کرده بود را به جوئل نشان داد و خواست که آن عکس را به او تحویل بدهد، جوئل قبول نکرد و همواره سعی میکرد که آن صفحهی سیاه را از زندگیاش پاک کند. درست است که الی تفاوتهای بنیادینی با شخصیت سارا دارد ولی شباهتهای این دو را نمیتوان انکار کرد. پیشتر اشاره شد که آن حالت زیبایی با مرگ سارا از دنیای بازی The Last of Us رفت و الی هم یک شخصیت خاکستری است، ولی الی نشان دهندهی آن روزنهی امید معروف در بازی است که هر چند سعی میکند خود را خیلی خون سرد جلوه دهد ولی در مواقع اظطراری اهمیت دادن را میتوانید در تمامی ابعاد الی مشاهده کنید. این اهمیت دادن در جایی بیشتر خود را نشان داد که جوئل در بیمارستان متروکهی گروه Fierflies از ارتفاع روی یک میل گرد افتاد و میل گرد بدن او را سوراخ میکند، دید.
در این قسمت از بازی به راحتی میتوان اعماق قوص شخصیتی الی را درک کرد. او در این پلان از بازی خود را کامل کرد و به مخاطب اجازه داد تا او را بیشتر از هر موقع دیگری دوست بدارد. الی نشان داد که جوئل را به عنوان یک پدر قبول کرده است. شاید با خود فکر کنید که او فقط به خاطر این که علاقهی نسبی به جوئل دارد، برای نجات او تلاش کرد ولی این جمله را به یاد بیاورید « بلند شو جوئل! تو باید به من بگی که چه کار کنم» پس این میتواند سندی بر این باشد که الی، جوئل را به عنوان یک سرپرست و سرپناه میشناسد. البته قبل از واقعهی زخمی شدن جوئل هم، الی ثابت کرده بود تنها کسی که برایش اهمیت دارد جوئل است. آن قسمت از بازی را به یاد بیاورید که این دو بالاخره تامی را میبینند و پس از یک سری از وقایع الی با دزدیدن یک اسب از نیروگاه فرار میکند و جوئل و تامی به دنبال او میروند. پس کمی تعقیب و گریز الی را در یک خانه پیدا میکنند و در بین صحبتهای که پیش میآید الی میگوید «من همهی کسایی رو که برام اهمیت داشتن رو از دست دادم، همه رو به غیر از توی لعنتی!». طی همین اتفاقات و حرفها و رفتارهای الی، جوئل هم که دیگر هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت در حال بازیابی احساسات و عواطف خود بود. الی کم کم به جزئی مهم و شاید مهمترین قسمت زندگی جوئل تبدیل میشود و شاید بتوان این جور تفسیر کرد که الی توانست به طور کامل نه به جای سارا، بلکه در کنار سارا فرزندی دیگر برای جوئل شود و جوئل هم بتواند بار دیگر طعم زندگی را بچشد و دیگر سعی نکند که سارا را فراموش کند.
نمیتونی از گذشتهی خودت فرار کنی
قبل از پلان پایانی بازی و یافتن گروه فایر فلایها، الی آن عکسی را که تامی از سارا و جوئل پیدا کرده بود را دزدیده بود و به جوئل تحویل داد. این جا نقطهای است که جوئل بالاخره توانست به کمک دختر خواندهاش به رستگاری اخلاقی خود برسد و دوباره به یک انسان کامل، و شاید کاملتر از هر زمان دیگری تبدیل شود. جوئل با یک جمله به طور رسمی شخصیت خود را کامل کرد. شاید مهم ترین جمله در داستان سرایی فوقالعاده بازی. جوئل در پاسخ به دزدیدن عکس توسط الی گفت:
مهم نیست که چه قدر سخت تلاش میکنی، فکر کنم نمیتونی که از گذشتهی خودت فرار کنی.
داستان بازی The Last of Us به بهترین شکل ممکن تعریف میشود
بازی The Last of Us پر از روابط پیچیدهی میان شخصیتها است که اگر بخواهیم به آنها بپردازیم زمان بسیاری میگیرد. ولی با گفتن بخشهای مهم آن تا حدودی از پچیدگیهای آن را فهمیدید. بر میگردیم به سوال اصلی؛ چرا داستان این بازی تا این حد جذاب است؟
اول از همه کمی منطقی فکر کنید، لست آو آس به هیچ وجه نه داستان خیلی پیچیدهای دارد و نه خیلی بدیع و نو است و تنها به بهترین شکل ممکن تعریف شده است و به همین خاطر است که تا این حد جذاب به نظر میرسد. در این بازی نه خبر از داستان چند لایه و فلسفی Bioshock است، نه خبری از ایدئولوژیهای بدیع و انقلابی Death Stranding و نه نشانهای از روایتهای سیاسی گونهی مجموعه بازی های Call of Duty. بازی The Last of Us از یک روایت و داستان به شدت شخصیت محور و سر راست بهره میبرد. این بازی تا حد ممکن اقدام به حماسه زدایی میکند (قابل ذکر است که منظور از حماسه زدایی از بین بردن حماسه در بازی و مخالف حماسه زایی است). شاید در طول روند ۱۰-۱۳ ساعتهی بازی تنها و تنها یک جمله در مورد نجات جهان توسط مصون بودن الی به میان بیاید. حتی خود الی بیشتر تمایل دارد که فقط اطرافیان خود را از این ویروس همه گیر نجات دهد و زیاد علاقهای به نجات جهان و تبدیل شدن به یک قهرمان تاریخی را ندارد. این حماسه زدایی و فارغ شدن از روایت یک داستان قهرمانانه، به سازندگان اجازهی این را میدهد تا هرچه راحتتر بر روی روابط میان شخصیتها تمرکز کند.
بازی The Last of Us یک اثر شخصیت محور است و نکتهای که داستانهای شخصیت محور را جذاب میکند، پرداختن به روابط میان شخصیتها و قصههای فرعی در دل داستان اصلی است. لازم به ذکر است که منظور از قصههای داخل داستان، داستانهای فرعی نیست. برای مثال شما در بازی ویچر ۳ (Witcher 3)، علاوه بر داستان اصلی که پیدا کردن سیری و نجات دنیا است به حل مشکلات مردم عام میپردازید؛ این پرداختن به مشکلات مردم داستانهای فرعی هستند که دخلی به روایت داستان اصلی ندارد. اما قصههای داخل داستان، روایاتی هستند که به کامل شدن خود داستان اصلی کمک میکنند. برای مثال همان طوری که پیشتر خواندید، درد مرگ سارا که با جوئل همراه بود، یکی از همین داستانهای کوچکی است که به تکامل فردی، به نام جوئل کمک میکند. توسعه دهندگان ناتی داگ با پرداختن هر چه بیشتر به این داستانها، به پخته شدن هر چه بهتر داستان کمک کردند.
بیماری شایع در دنیای The Last of Us یا به عبارتی همان Infection
میرسیم به مهم ترین اتفاق در دنیای بازی که باعث به وجود آمدن تمامی این داستانها شده است، یعنی بیماری شایع در بازی یا همان Infection
تا به حال دنیاهای آخرالزمانی متعددی را در رسانههای متفاوتی دیدهایم. از دنیای مردگان متحرک (Walking Dead) و زامبیهای گوناگون گرفته تا دنیای دیوانه وار Mad Max؛ اما چه نکتهای باعث شده که لست آو آس تا این حد خاص شود؟ در بسیاری از این گونه آثار با این که روایط میان شخصیتها خیلی خوب تعریف شده است، ولی یک نکته وجود دارد که روح خاصی به بازی The Last of Us میدهد. در این اثر با این که شما احساس بودن در یک دنیای فاسد و تاریخ مصرف گذشته را با اعماق وجودتان حس میکنید ولی این دنیا در الویت دوم سازندگان برای خلق موقعیتها قرار دارد. در همهی آثار آخرالزمانی، سازندگان دنیای وحشتناکشان را با روابط شخصیتهای مخلوط میکنند ولی لست او آس، Infected ها را جایی خارج از روابط میان شخصیتها قرار میدهد. به عبارتی دیگر Infected ها جزء میزانسن اثر قرار میگیرند. برای این که بهتر متوجه شوید به سراغ یک مثال میرویم. در دنیای مردگان متحرک، چه نسخهی بازی و چه نسخهی تلوزیونی، همگی زامبیها را به عنوان افرادی که در گذشته انسانهای متشخصی بودهاند، قبول دارند و هنگامی که میخواهند دست به کشتن آنها بزنند، اگر دفعات اولشان باشد با عذاب وجدان خاصی این کار را انجام میدهند. مانند قسمتی از سریال مردگان متحرک که پیرمردی به نام ریچل، نزدیکان و آشنایانی که به زامبی تبدیل شدهاند را با امید این که آنها هنوز میتوانند انسان باشند در طویلهی مزرعهی خود نگه میدارد. ولی از آن جایی که بازی The Last of Us نهایت تلاشش را برای سیاهتر نشان دادن دنیایش را به کار میگیرد، به Infected ها به عنوان یک انگل نگاه میکند. به طور دقیق مانند جایی در Left Behind، زمانی که الی و رایلی متوجه میشوند توسط Infected ها گاز گرفته شدهاند، الی میگوید ما میخواهیم به یکی از آن «چیزها» تبدیل شویم.
شاید بتوان این طور تفسیر کرد که الی با به کاربردن کلمهی «چیزها» علاوه بر انکار زنده بودن آنها، تصور میکند که دیگر کار از کار گذشته است و دیگر راه نجاتی نیست. الیته الی در این قسمت از خط زمانی داستان خبر ندارد که نسبت به تبدیل شدن مصون است و با وجود این که یکی از این Infected ها او را گاز گرفته است، هیچ گاه تبدیل نمیشود.
بازیگرها و صداپیشگان نقش مهمی در جذابیت داستان دارند
تا این جا مطالب زیادی را در مورد پرداختن به داستان و شخصیتها، مطالع کردید. ولی یک مورد به شدت سادهتر و مشخصتر در میان این مباحث وجود دارد و آن نقش انکار ناپذیز بازیگران بازی The Last of Us است. در ادامه نگاه مختصری به بازیگران اثر میاندازیم.
تروی بیکر (Troy Baker)
تروی بیکر (Troy Baker) یکی از کاربلدترین و تکنیکیترین بازیگران صنعت است. او کارنامهی به شدت بلند بالایی دارد ولی درخشانترین آنها نقش آفرینی و هنرنمایی او در کالبد جوئل است. تروی بیکر شاید هیچ شباهت ظاهری به حوئل ندارد و حتی صدای خود را تا حدود زیادی برای ادای جملات بم میکند، ولی نمیتوان فرو رفتن و همزاد پنداری او را با جوئل انکار کرد. تروی بیکر با کنارگذاشتن تجربهی خود در آثاری مانند Fable 3 و Batman: Arkham City، یک شخصیت متفاوت با هر نقش دیگری که دیدهاید را خلق کرد. حتی به جرعت میتوان گفت که الهام بخش بسیاری از آثار ویدیو گیمی و حتی سینمایی دیگر شد.
نکتهی جالبی که در مورد او وجود دارد، تنفرش از مرگ سکانس مرگ سارا است. به گفتهی خودش ظبط این سکانس یکی از عذاب آورترین لحظات زندگیاش بوده به طوری که وقتی از او خواسته شد تا برای فیلم برداری دوبارهی این سکانس به استودیو برود، مخالفت و ناراضی بودن خود را نسبت به این کار اعلام کرد.
اشلی جانوسن (Ashley johnson)
اشلی جانسون مانند تروی بیکر کارنامهی بلند و چندان درخشاانی ندارد و تمام معروفیت خود را مدیون الی و بازی The Last of Us است. شلی جانسون یکی از مهمترین دلایل ماندگار شدن الی است. اشلی جانسون بر خلاف تروی بیکر صدایی مانند نقش خود دارد و این قضیه به اجرای هر چه روانتر و تاثرگذارتر بازی کمک کرده است. خود او یک بار در صفحهی اجتماعیاش در اینستاگرام اعلام کرد که الی و لست آو آس مهمترین اتفاق زنذگیاش بوده و نمیتواند خود را بدون این اتفاق تصور کند.
نولان نورث (Nolan North)
نولان نورث با این که نقش کوتاهی به عنوان شخصت دیوید (David) داشت، تاثیر زیادی بر روی نگاه محاطبان نسبت به بازی The Last of Us گذاشت. دیوید نماد یک شخصیت چند وجهی موفق در تارخ بازیهای ویدیویی است. نولان نورث نقش دیوید را به زیبایی هر چه بهتر اجرا کرد و توانست به عنوان تنها شخصیت به طور کامل منفی بازی یا همان آنتاگونیست، بدرخشد.
اما چرا دیوید با این که حضور کوتاهی داشت، تا این حد تاثیر گذار است؟ در بازی The Last of us همهی شخصیتها خاکستری هستند (شخصیت خاکستری به معنی کاراکتری است که نه به طور کامل منفی است و نه به طور کامل مثبت)، حتی خود الی و جوئل. شما در پایان بازی مشاهده می کنید که جوئل با این که میتوانست بگذارد با مرگ الی جهان نجات پیدا کند، ولی احساسات شخصی خود را در الویت قرار داد و نتوانست با قربانی کردن کسی که برایش مهم است، بشریت را از قهقرا نجات دهد. برای همین است که دیوید به عنوان یک محاطب خاص در بازی حضور دارد و در مقابل سارا که نماد معصومیت در بازی است، نماد فساد و معصیت لست آو آس است. در این نقطه بار دیگر میتوان تمایل ناتی داگ را در خاکستری کردن داستان مشاهده کرد، نویسندگان داستان نمیتوانند حضور یک فرد مطلق منفی یا مثبت را تحمل کنند. البته که این گونه روایت در نوع خود بسیار خاص است و یکی از دلایل ماندگار شدن بازی است.
در پایان اگر میخواهید دنیای دردناک و در عین حال جذاب بازی The Last of Us را خودتان تجربه کنید، و یا اگر نسخهی اول را بازی کردهاید و دنبال تجربهی بازی The Last of Us Part 2 هستید، روی نامشان کلیک کنید.
نظر شما در این باره چیست؟ به نظر شما آیا بازی The Last of Us شایستهی این حجم از تعریف و تمجید است؟ آیا توانسته انقلابی در عرصهی داستان سرایی درست کند یا خیر؟ نظرات خود را با تیم تیلنو در میان بگذارید.