بدون شک داستان و روایت هر بازی، یکی از مهمترین ارکان اصلی اون بازی است. نوع روایت در بازیهای تک نفره بیشتر به چشم میاد و عدم وجود یک خط داستانی درگیرکننده، میتواند حکم مرگ اون بازی باشد. تا حالا انواع و اقسام داستانها را در بازیها تجربه کردهایم و هر کس با هر سلیقهای میتواند به سراغ داستان دلخواهش برود؛ از داستانهای حماسی و جنگی بگیریم تا روایتهایی که بر اساس رابطههای احساسی طراحی شدهاند. حالا در این سری از مقالات، به سراغ چند تا از برترین داستانها در بین سالهای 2000 تا 2009 بریم. همراه تیلنو باشید.
در اولین قسمت از این سری مقالات، به سراغ نسخهی اول از بازی God Of War رفتیم. حالا این دفعه باز هم یکی دیگر از مجموعههای انحصاری سونی و پلیاستیشن را انتخاب کردیم تا با هم داستان این بازیها را جلو ببریم. آنچارتد (Uncharted)، انتخاب ما برای این قسمت است؛ ولی قرار نیست به سراغ نسخهی اول آن بریم، بلکه نسخهی دوم یعنی اِمانگ تیوز (Among Thieves)، را انتخاب کردیم که داستان به مراتب جذاب تری را ارائه میدهد.
Uncharted 2: Among Thieves
در اولین وهله، باید بگیم که داستان بازی نسخهی دوم، با این که ضعفهایی را به همراه دارد، همچنان داستان بهتری را نسبت به قسمت اول و سوم این مجموعه ارائه میدهد. ضعفهایی مثل کم شدن پازلها و یا استفاده نکردن از پتانسیل بالای شخصیتی مثل سالی (Sully). اگر نسخهی اول بازی یعنی Drake’s Fortune را تجربه کرده باشید، حتما با تعداد زیادی از پازلها رو به رو شدهاید. پازلهایی که عمدتا وقت کمی از شما میگرفتن ولی جذاب بودند. در این بین پازلهایی هم وجود داشتند که نیاز به تمرکز و دقت بیشتری داشتند. ولی در قسمت دوم از این پازلها زیاد خبری نبود. از این که بگذریم، میرسیم به حذف ناگهانی سالی از روند داستان که جلوتر دربارش صحبت خواهیم کرد.
داستان بازی دقیقا دو سال بعد از اتفاقات نسخهی دوم شروع میشود. جایی که نیتن دریک، پروتاگونیست اصلی بازی، در ساحلی مشغول استراحت است. در همان زمان، یکی از دوستان قدیمی نیت و چالشی جدید به سراغش میآید. هری فلین (Harry Flynn)، در واقع یکی از همکاران دریک به شمار میره و مثل او شکارجی گنجهای (Treasure hunter) متفاوت است.
وقتی که بازی را شروع میکنیم، با چنین صحنههایی البته مواجه نمیشیم؛ بلکه دریک بیهوش را در قطاری که از پرتگاه آویزان است، میبینیم. از محیط برفی و کوهستانی، میتونیم حدس بزنیم که در رشته کوه هیمالیا قرار داریم. وقتی که دریک به هوش میاد، متوجه زخم گلولهای در پهلوی خودش میشود. شرایط دریک اصلا مساعد نیست و هر لحظه ممکنه که از خونریزی و یا سقوط در دره، کشته شود. تا این جای کار اصلا نمیدانیم که چگونه دریک به این وضع دچار شده است. پس از مدتی بالاخره دریک خودشو از قطار در حال سقوط نجات میدهد و بلافاصله بر روی برفها از هوش میرود.
داستان بازی در کوهستان شروع میشود. سپس با فلش بکی 6 ماهه، به نقطهی شروع اصلی داستان میریم.
فلش بک. 6 ماه پیش. حالا در ساحل، با هری و کلویی (Chloe) مواجه میشیم. هری و کلویی از نقششون دربارهی بدست آوردن گنج مارکو پولو صحبت میکنن و تلاش میکنند که دریک را برای کمک به آنها متقاعد کنند. هری فقط از این صحبت میکند که رییسش فرد بسیار پولداریه و به دنبال گنج مارکوپولو است. برای پیدا کردن این گنج باید به یکی از موزههای ترکیه بروند و چراغی را بدزدند. دریک بالاخره راضی به همکاری با اونا میشه و به سمت ترکیه حرکت میکنند.
دریک و هری مخفیانه وارد موزه میشوند و لامپ را پیدا میکنند. داخل این لامپ، سرنخی از گنج مارکوپولو وجود دارکد که نشان میدهد کشتی مارکوپولو در جزیرهی بورنئو (Borneo) نابو شده است. این کشتی حامل سنگ چینتامانی (Cintamani) بوده که از شهر افسانهای شامبالا (Shambhala) دزدیده شده است. بعد از این که آنها این اطلاعات را پیدا میکنند، هری به دریک خیانت میکند و او را رها میکند تا توسط پلیس بازداشت شود.
پیش از این قرار بود که دریک به همراه کلویی، به هری و رییسش کلک بزنند و خودشون به سراغ گنچ بروند؛ ولی حالا شرایط فرق کرده بود و در عوض دریک به زندان افتاده بود. پس از 3 ماه، کلویی به کمک ویکتور سالیوان یا همون سالی، دریک را از زندان ترکی آزاد میکنند. کلویی از این صحبت میکند که رییس هری، زوران لازارویچ (Zoran Lazarevic) است. لازارویچ در واقع یکی از قویترین تبهکاران صربه که تنها هدفش پیدا کردن سنگ چینتامانی است. در افسانهها آمده که هرکس این سنگ را تصاحب کند، به قدرت زندگی ابدی دست پیدا میکند و در واقع جاودان میشود.
داستان بازی در بورنئو ادامه پیدا میکند. حالا لازارویچ به همراه ارتشی از مزدوراش به بورنئو رفته و دنبال سنگ میگردد. دریک و سالی هم همین کار را میکنند و به سمت این جزیره راهی میشوند. کلویی هم به عنوان نفوذی، به تیم لازارویچ ملحق میشود. پس از مدتی جست و جو در این جزیره و درگیری با نیروهای لازارویچ، دریک میفهمد که سنگ هیچوقت شمبالا را ترک نکرده است و هنوز همان جا است. ولی پیدا کردن شامبالا خودش بسیار مشکله، چرا که این شهر افسانهای بر روی هیچ نقشهای وجود ندارد و تنها در داستانها ازش صحبت شده است.
(از این بخش به بعد، داستان بازی به طور کامل اسپویل میشود.)
در بورنئو، دریک میفهمد که تنها راه پیدا کردن شامبالا، در مقبرهای در نپال (Nepal) پنهان شده است و باید از بین صدها مقبره، به دنبال اونی بگردند که علامت سنگ بر روی در آن حک شده است. از این جا به بعد، سالی از آنها جدا میشود و دریک و کلویی به نپال میروند. اگر نسخهی اول را تجربه کرده باشید، میدانید که سالی از زمان نوجوانی نیتن دریک همراهش بوده و همه چیز را به او یاد داده است. در واقع سالی مثل پدر نیتن میباشد. حذف ناگهانی سالی در نسخهی دوم تا حدودی در ذوق گیمرها میزند و نبودش باعش میشه که احساس کنیم چیزی در بازی کم است؛ ولی خیلی زود، بازی نبود سالی را جبران میکند.
در نپال، جنگ داخلی در جریانه و حضور نیروهای لازارویچ، اوضاع را بسیار بدتر کرده است. حالا داستان بازی ما را درگیر جنگ داخلی نپال میکند. البته این جنگ اجازه میدهد که راحت تر به مقبرهها دست پیدا کرد و هیچکس جز سربازهای لازارویچ مزاحم دریک و کلویی نمیشوند. در این حین، دریک با شخصیتی آشنا رو به رو میشود. النا فیشر (Elena Fisher). النا را برای اولین بار در قسمت اول دیدیم که به همراه نیتن، به دنبال گنج گمشدهی دریک میگشتند. النا درواقع خبرنگار شبکهای تلویزیونی بود و هدفش از کمک کردن به دریک هم تهیه یک گزارش منحصر به فرد برای تلویزیون بود. حالا النا به همراه فیلمبردارش جف (Jeff)، به نپال آمده بود تا از قضیهی این جنگ داخلی سر در بیاورد. پس از دیدار مجدد، النا و جف با نیتن و کلویی همراه میشوند و به دنبال مقبره میروند.
پس از پیدا کردن مقبره، دریک در مییابد که ورودی شامبالا در هیمالیا مخفی شده است. در هنگام فرار از مقبره جف زخمی میشود، ولی دریک برخلاف خواستهی کلویی او را رها نمیکند. پس از مدتی بالاخره لازارویچ آنها را محاصره میکند و بلافاصله جف را میکشد. کلویی برای این که هویتش لو نرود، دوباره در سمت تیم لازارویچ قرار میگیرد. در آخر لازارویچ از محل شامبالا خبردار میشود و به هری میگوید آنها را بکشد. دریک و النا فرار میکنند و با جیپ شروع به تعقیب قطار لازارویچ میکنند. دریک خودشو به قطار میرسوند و النا را رها میکند. پس از چند درگیری شدید با نیروهای لازارویچ، دریک زخمی میشود و مجبور به منفجر کردن نصف قطار میشود.
حالا دوباره به همان زمانی برمیگردیم که دریک بیهوش بر روی برفها افتاده است. پس از مدتی، دریک در محلی ناآشنا بیدار میشود. شخصیتی جدید به او کمک میکند تا از کلبه خارج شود. حالا برای اولین بار است که خودمون را در شهر زیبا و دیدنی تبت میبینیم. شهری شاد و رنگارنگ. پس از مدتی، تنزین (Tenzin)، کسی که دریک را نجات داد، او را به ملاقات شیفر (Schafer) میبرد. شیفر یک کاوشگر آلمانی قدیمی بوده که به دنبال شامبالا میگشته است. اما او کل تیم خود را در رویارویی با موجودات و هیولاهایی عجیب از دست میدهد. او از آن موقع در تبت مانده و زندگی در آرامش را ترجیح داده است. دریک وقتی وارد خانهی او میشود، میبیند که النا هم به تبت آمده است. دریک در گفتگو با شیفر به او میگوید که دیگر امیدی به پیدا کردن سنگ ندارد و خسته شده است؛ ولی شیفر به او میگوید اگر این سنگ به دست کسی مثل لازارویچ بیفته، ممکنه باعث نابودی دنیا شود.
دریک مجاب میشود که به همراه تنزین به محل کاوش شیفر در دل کوهستان برود و کار شیفر را تکمیل کند. پس از مدتی آنها به شهر بر میگردند و متوجه میشوند که نیروهای لازارویچ به روستا حمله کردهاند و در حال ربودن شیفر میباشند.
صومعه
دریک و النا آنها را تا صومعه تعقیب میکنند و پس از مدتی شیفر را زخمی پیدا میکنند. شیفر به دریک میگوید که به هر قیمتی شده جلوی لازارویچ را بگیرد و سنگ را نابود کند. سپس شیفر جان خود را از دست میدهد. نیتن و النا راه مخفی شامبالا را در پیدا میکنند؛ ولی لازارویچ آنها را دنبال میکند. حالا دیگر هویت اصلی کلویی لو رفته است و لازارویچ دریک را تهدید میکند که اگر راه را باز نکند، کلویی و النا را خواهد کشت. نیتن دریک مجبور میشه که به کمک هری، راه اصلی به شامبالا را باز کند. با راه یافتن به شامبالا، برای اولین بار این شهر افسانهای را میبینیم. در همین حین، جنگجویان باستانی شامبالا که از نیروی سنگ بهره میبرند، به افراد لازارویچ حمله میکند. دریک و بقیه از این فزصت استفاده میکنند و خودشون را از دست سربازا نجات میدهند.
ورودی مخفی شامبالا، در صومعه قرار دارد.
شامبالا
همگی راه خودشون را به محل درخت اصلی شامبالا پیدا میکنند. وقتی به آنجا میرسند، هری را زخمی پیدا میکنند. النا در حین کمک کردن به هری، به شدت آسیب میبیند و موفق به نجات او نمیشود. کلویی به النا کمک میکند تا او را از شهر خارج کند و نیتن به سراغ لازارویچ میرود. لازارویچ از آبی که در زیر درخته مینوشد و قدرت خودشو چند برابر میکند. پس از یک نبرد نفسگیر و سخت، دریک او را شکست میدهد و او را رها میکند تا جنگجویان شامبالا به سراغش بیایند.
پایان
پس از این اتفاقات و نابودی شامبالا، همگی به روستا برمیگردند؛ سالی هم به آنجا آمده تا کمکشان کند. پس از بهبودی النا، دریک به احساساتش نسبت به او اعتراف میکند. آن دو به مزار شیفر ادای احترام میکنند و طلوع آفتاب را تماشا میکنند.
امیدواریم که از خواندن این مقاله لذت برده باشید. اگر بازی پیشنهادی برای این بخش دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید. در قسمت بعدی به سراغ مجموعهی Halo میریم.
هم چنین شما میتونید همین الان، نسخهی کالکشن نیتن دریک که شامل سه بازی اول میشود را به همراه نسخهی چهارم، از سایت تیلنو تهیه فرمایید.