در طول تاریخ بازی های ویدیویی آثار متعددی عرضه شده است که به جای تمرکز روی سرگرمی، تلاش کردهاند تا به بازیکنان علوم جدید بیاموزند. در این مطلب آثاری را معرفی خواهیم کرد که نظریههای مختلف فسلفه را آموزش میدهند. با تیلنو همراه باشید.
اگر تنها یک مخاطب عادی و نه یک مختصص فلسفه باشید، مطمئنا صرف چندین ساعت برای مطالعه و درک آثاری همچون «تفاوت و تکرار» اثر ژیل دلوز، «جمهوریت» اثر افلاطون و «دنیای سوفی» اثر یوستین گردر چندان آسان نخواهد بود. در این شرایط است که بازی های ویدیویی به عنوان یک ابزار یادگیری به کمک سرگرمی، بسیار مفید خواهند بود. با گسترش و پیشرفت صنعت ویدیو گیم، بازیسازان به سراغ داستانهای پیچیدهتر رفته و مفاهیم فلسفی متعددی را به مخاطب ارائه میکنند. در این مطلب بازی های ویدیویی را معرفی خواهیم کرد که به بهترین شکل فلسفه را به شما آموزش میدهند. با تیلنو همراه باشید.
ادامه این مطلب بخشهایی از داستان بازیهای مختلف را لو خواهد داد
بازی The Stanley Parable
نظریههای فلسفی: جبرگرایی و اراده آزاد
اراده آزاد و جبرگرایی (دترمنیسم) جزو مباحثی هستند که اختلاف نظرهای بسیاری در رابطه با آنها وجود دارد. بسیاری اعتقاد دارند که انسانها با اراده آزاد و قدرت اختیار سرنوشت خود را رقم میزنند و هیچ نیروی خارجی تاثیری روی آن ندارد. در مقابل عدهای باور دارند که اعمال ما از پیش تعیین شده و هیچکس در رخدادهای آینده خود نقشی ندارد و همه چیز طبق نقشه پیش خواهد رفت.
بازی The Stanley Parable که حول محور یک فرد عادی میگردد، شما را در ساختمانی اداری با رنگبندی ملایم قرار میدهد. در این شرایط به نقطهای میرسید که دو در روبهروی شما قرار گرفته و راوی از شما میخواهد از در سمت چپ وارد شوید. در این لحظه این شما هستید که باید تصمیمگیری کنید از دستورات پیروی کرده یا با اراده آزاد خود از در دیگر وارد شوید.
هسته و مرکزیت بازی The Stanley Parable در واقع تنش بین انجام دستورات راوی یا تلاش برای انجام عملی متضاد است. این امر از آن جهت است که ترکیب مختلف این اعمال، سناریوهای خلاقانه، عجیب و غالبا وحشتناکی از «پایان خوش» به واسطه پیروی از دستورات تا خودکشی، به وجود خواهند آورد. تصمیمهای شما و تلاش راوی برای یادآوری دائمی آنها، باعث میشوند که شما نسبت به نقش و تاثیر خود در بازی دچار تردید شده و برای دستیابی به استقلال تلاش کنید. این موارد باعث میشوند که بازی The Stanley Parable به اثری منحصربهفرد و عالی تبدیل شود.
علاوه بر مفهوم اراده آزاد، بازی مذکور نظریه جبرگرایی را نیز به کمک ویژگی تصمیمگیری و پایانبندی خود آموزش میدهد. براساس این نظریه، اقدامات ما به واسطه فاکتورهایی همچون تاریخ، جامعه و منطق از پیش تعیین شدهاند و انتخابها و تصمیمات ما هیچ تاثیری در وقوع یا عدم وقوع آنها ندارند. استودیو Galactic Cafe در واقع با برجسته کردن قوانین موجود در دنیای بازی The Stanley Parable و محدویدیتهای حاکم بر ما در هنگام اتخاذ «تصمیمات» مختلف، به بهترین شکل اراده آزاد و جبرگرایی را آموزش میدهد. نتیجه این امر تبدیل شدن بازی The Stanley Parable به یکی از بهترین آثار تاریخ بازی های ویدیویی که به شما فلسفه میآموزد، است.
بازی Bioshock
نظریههای فلسفی: فردگرایی و عینیتگرایی
جمله «چه کسی حقیقتا کنترل اوضاع را در اختیار دارد؟» شاید اکنون به سمت کلیشه شدن پیش رفته باشد. اما زمانی که بازی Bioshock در سال ۲۰۰۷ این پرسش را مطرح کرد، چیزی جز شگفتی رخ نداد. در پایان بازی مذکور بنیانگذار رپچر (Rapture) یعنی اندرو رایان (Andrew Ryan) فاش میکند که در تمام این مدت شما تنها یک آلت دست بودهاید. در واقع او به کمک یک جمله محرک، دستورات خود را منتقل کرده و بازیکنان تمامی آنها را به انجام میرساندند. این امر باعث شد که افراد نسبت به تمامی بخشهای بازی و نقش خود در آن با شک و تردید روبهرو شوند. طبق گفته اندرو رایان: «انسان انتخاب میکند و برده اطاعت» که مشخصا بازیکنان در بازی Bioshock نقش دوم را بر عهده دارند.
این جمله اندرو رایان نقد به شدت زیبایی به نظریه عینیتگرایی بوده که به خوبی به قلب بازی تزریق شده است. طبق فلسفه بحثبرانگیز آین رند (Ayn Rand)، انسان باید برای دنبال کردن جاهطلبیهای شخصی و ریسکها آزاد باشد که این امر تنها از طریق سرمایهداری (کاپیتالیسم) لسه فر (اقتصاد عاری از دخالت حکومتها) میسر خواهد شد.
شهر زیر آب رپچر تحقق این چشمانداز و آرمان است. این آرمانشهر فردگرایانه، افراد خلاق و مبتکر را گرد هم آورده و یک جامعه «آزاد» و بدون قانون را پدید میآورد. جامعهای که حتی نیروی پلیس آن نیز به صورت خصوصی اداره میشود. سرانجام، در دسترس بودن ماده مخرب و تغییر دهنده ژن ADAM، به همراه شکافهای طبقاتی اجتنابناپذیر که به واسطه نابرابری اجتماعی پدید آمده، باعث سقوط آرمانشهر رپچر میشوند. این امر نشان میدهد که جامعه مبتنی بر «خودپرستی عقلایی» برگرفته از آموزههای آین راند بهترین راهکار برای خلق یک آرمانشهر نیست. اگر قصد دارید بیشتر با نظریههای فلسفی فردگرایی و عینیتگرایی آشنا شوید بازی Bioshock را حتما تجربه کنید.
بازی BioShock 2
نظریههای فلسفی: فایدهگرایی و جمعگرایی
عملکرد فوقالعاده بازی BioShock در ارائه تجربهای مبتکرانه و تامل برانگیز، موجب شده که بازی BioShock 2 در زیر سایه آن قرار گرفته و به عنوان اثری ضعیفتر دیده شود. درست است که گیمپلی مشابه بازی قبلی سری بایوشاک چندان بازیکنان را شگفتزده نمیکند، اما داستان به همان اندازه عمیق بوده و از بسیاری جهات یک دنباله شایسته برای بازی BioShock محسوب میشود.
در حالی که اولین بازی از سری BioShock فردگرایی را مورد هدف قرار داده بود، بازی BioShock 2 به سراغ قطب مخالف آن یعنی فایدهگرایی (یوتیلیتاریانیسم) رفته است. جرمی بنتام، بنیانگذار نظریه فایدهگرایی از آن به عنوان «اصل بزرگترین خوشبختی» یاد میکند. به عبارت دیگر، براساس این نظریه هر عملی که در نهایت بیشترین فایده را برای حجم زیادی از افراد داشته باشد، قابل توجیه است. دکتر سوفیا لمب (Sofia Lamb)، کاراکتری است که به واسطه او نظریه فایدهگرایی به بازی BioShock 2 تزریق میشود. این دکتر روانپزشک پس از کشته شدن اندرو رایان، کنترل باقیمانده رپچر را در اختیار میگیرد و با ایجاد یک فرقه جدید، خود را به عنوان ناجی شهر معرفی میکند.
سوفیا لمب تلاش میکند با خلق Utopianها، دیدگاههای جمعگرایانه فاسد خود را به مرحله اجرا برساند. به واسطه این پروژه، حافظه ژنتیک تمامی جمعیت رپچر به افراد مختلف تزریق شده و در مقابل آنها باید نیازها و خواستههای کل شهر را بدون هیچ چشم داشتی برآورده کنند. نتایج این اقدام سوفیا لمب فاجعهبار بود و اولین Utopian یعنی گیلبرت الکساندر (Gilbert Alexander) به دلیل تقابل حافظه ژنتیکی و نیازهای شخصی، به جنون میرسد. در نهایت مشخص میشود که دیدگاههای به ظاهر فداکارانه سوفیا لمب، به مانند بسیاری از افراد همفکر او، تنها ناشی از خودبزرگبینی هستند. اگر از علاقهمندان به یادگیری فلسفه از طریق بازی های ویدیویی هستید، تجربه بازی BioShock 2 را فراموش نکنید.
بازی Soma
نظریههای فلسفی: هویت، خودآگاهی و جاودانگی
چگونه میتوانیم نسبت به حقیقت وجودیمان باور پیدا کنیم؟ زمانی که در آینه خود را میبینید و میگویید «این من هستم» دقیقا به چه چیزی اشاره میکنید؟ بدن فیزیکیتان؟ اگر دچار عارضه مغزی شده و شخصیتی کاملا متفاوت به دست بیاوریم، آیا همچنان همان فرد سابقه هستیم؟ اگر هویت ما را خاطراتمان ایجاد میکند، فردی که دچار فراموشی شده، هویت خود را از دست میدهد؟ نامها، عناوین، موقعیتها و روابط که همگی یک روزی از بین میروند، چگونه میتوانند هویت ما را شکل دهند؟ اینها سوالاتی است که بازی سوما به آنها میپردازد.
بازی Soma به عنوان اثری ترسناک از استودیو Frictional Games، بیش از ساختههای قبلی استودیو مذکور یعنی سری Amnesia، شما را به فکر فرو خواهد برد. در دنیای این اثر به واسطه یک رخداد آخرالزمانی، اکثریت نسل بشر از بین رفته است و شما در یک آزمایشگاه علمی درون اقیانوس قرار دارید. در این شرایط بقایای بشریت همچنان وجود داشته و رباتهایی که دارای خودآگاهی انسانی هستند، در آن حضور دارند.
رباتهایی که در طول بازی Soma با آنها روبه رو میشوید، با وجود برخورداری از هویت منحصربهفرد، در وضعیت معیوب، در حال نابودی و غمانگیز قرار دارند. در هنگام تعامل با رباتها، دائما مجبور خواهید شد که نسبت به پذیرش آنها به عنوان انسان از خود سوال کنید. آیا زمانی که خودآگاهی انسانها به رباتها منتقل شد، در واقع هویت خود را نابود کردند؟ اگر فردی بدن خود را از دست داده و نگرانی بابت فانی بودن نداشته باشد، آیا همچنان میتوان او را انسان نامید؟
بازی Soma بارها این پرسشها را با شما مطرح میکند و موقعیتهای نگرانکننده و غالبا دلخراش را پدید میآورد. در این شرایط از خود سوال میکنید که تلاش انسان برای دستیابی به جاودانگی چه طبعاتی خواهد داشت؟ بازی مذکور سرانجام این تلاش را تبدیل شدن انسانها به رباتهای رقتانگیز، درمانده و بدون بدن به تصویر میکشد. بازی Soma یکی از بهترین آثار تاریخ بازی های ویدیویی است که به شما نظریههای مختلف فلسفه را آموزش داده و وادار به تفکر میکند.
بازی The Talos Principle
نظریههای فلسفی: هستیگرایی و خودآگاهی
بازی The Talos Principle یک اثر پازل از سازنده سری Serious Sam یعنی استودیو Croteam است. در این بازی در قالب یک ربات قرار خواهید گرفت که وظیفه حل پازلهای چالشبرانگیز موجود در یک شبیهساز را بر عهده دارد. در این بین یک رایانه ایدههای فلسفی مختلفی را روی شما تست خواهد کرد. محور اصلی سوالات مطرح شده بازی The Talos Principle این پرسش است که آیا خودآگاهی براساس اعمال و تعامل با جهان اطراف پایهگذاری شده یا مفهومی انتزاعی و متافیزیکی بوده که منحصر به انسانها است.
به واسطه راهنماییهای صدایی به نام Elohim و انجام پازلهای مختلف، به تدریج ربات از یک موجود مصنوعی به فردی دارای خودآگاهی تغییر میکند. برای انجام این امر باید از Elohim سرپیچی کرده، خود را به برجی برسانید که او از ورود به آن شما را منبع کرده و در نهایت او را نابود کنید. این اقدام باعث میشود که ربات از شبیهساز خارج شده و با حقیقت مواجه شود. بر این اساس وظیفه او زنده نگه داشتن بشریت پس از انقراض انسانهای «بیولوژیکی» است. براساس ویژگیهای گفته شده، بازی The Talos Principle در کنار تجربهای عالی در تاریخ بازی های ویدیویی، به بهترین شکل شما را با نظریههای فلسفه آشنا میکند.
بازی Dark Souls
نظریههای فلسفی: هستیگرایی و پوچانگاری
آیا سیسیفوس را میشناسید؟ براساس اساطیر یونان، زئوس او را به محکوم کرده که سنگ بزرگی را تا نزدیک قلهای برده و قبل از رسیدن به انتهای مسیر، شاهد پایین رفتن آن باشد. این محکومیت سیسیفوس هیچگاه تغییر نکرده و او تا ابد باید این چرخه را تکرار کند. بدون شک در هنگام تجربه بازی Dark Souls و دیگری آثار سری Souls، حس و حالی شبیه به سیسیفوس به شما دست خواهد داد. این امر از آن جهت که بازی مذکور در واقع چرخهای بیپایان از مرگ و تولد دوباره است.
این ویژگی بازی Dark Souls را میتوان اشاره مستقیمی به فلسفه هستیگرایی (اگزیستانسیالیسم) و ایدههای پوچانگاری دانست. بر این اساس، زندگی و حیات بیمعنا بوده و جهان به وضعیت و شرایط بد ما انسانها بیتفاوت است. آلبر کامو اعتقاد دارد که آگاهی از این واقعیت ما را دیوانه کرده یا به مرز خودکشی میرساند. در دنیای بازی Dark Souls این شرایط با تبدیل شدن به Hollow و رسیدن به پوچی نمایش داده میشود. علیرغم پوچ بودن زندگی، برای عبور از وضعیتی که آلبر کامو شرح داده، ما همواره باید با حس ناامیدی و وسوسه دست از تلاش برداشتن، مبارزه کنیم. دقیقا همین شرایط را در بازی دارک سولز مشاهده خواهید کرد که با وجود تبدیل شدن به Hollow همچنان به تلاش خود برای رسیدن به هدفتان تلاش میکنید. در واقع بازی مذکور شما را در قالب سیسیفوس قرار میدهد و همانطور که آلبر کامو میگوید: «باید سیسیفوس را خوشحال و راضی تصور کنیم». همانطور که او پذیرفته سنگ به قله نمیرسد، شما هم باید بعد از احتمالا ۲۰ بار شکست، حقیقت را قبول کرده و با رضایت و خوشحالی راه خود را برای رسیدن به مرگهای بیشتر و شاید پیروزی ادامه دهید.
تا این جا به داستان اشارهای نکردیم، اما به هیچ عنوان نباید آن را از یاد ببریم. در بازی دارک سولز به عنوان Chosen Undead وظیفه دارید گروهی از خدایان باستانی را سرنگون کنید. این بخش از بازی ذکر شده را میتوان به نیچه و مفهوم فلسفی ابرانسان (Übermensch) ارتباط داد. براساس این نظریه ابرانسان یا انسان کامل شخصی است که خدایان منسوخ شدهای را که مدتهاست بر جهان حاکم بودهاند، سرنگون کرده و جهان بیمعنی و غیرمعنوی را با تمام پوچیاش در آغوش بگیرد.
در پایان بازی Dark Souls، میتوانید تصمیم بگیرید که آیا نور خدایان را در عصر انسان خاموش کنید یا اجازه دهید وجود خدایانی که قدرت را در اختیار دارند، همچنان باقی بماند. در معنای حقیقی اگزیستانسیالیسم، این انتخاب کم و بیش بیمعنی است؛ زیرا به هر حال دیر یا زود آتش خدایان خاموش خواهد شد. بازی Dark Souls و دنبالههای آن جزو بهترین تلاشهای صنعت بازی های ویدیویی برای آشنا کردن بازیکنان با فلسفه است؛ در نتیجه علاقهمندان به این علم تجربه آنها را فراموش نکنند.